جاذبه سیب، آدم را به زمین زد

 

 

و جاذبه  زمین، سیب را !!

 

 

فرقی نمیکند ؛ سقوط، نتیجه دل دادن به هر جاذبه ای

 

 

 

غیر از خــــداست ...


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:15 | نویسنده : مهدیه سعیدی |

شیطان اندازه ی یک حبه قند است!

گاهی می افتد توی فنجان دل ما

حل می شود آرام آرام..

بی آنکه اصلا بفهمیم

و روحمان سر می کشد آن را

آن چای شیرین را

شیطان شیطان زهر آگین دیرین را

آن وقت او خون می شود در خانه ی تن

می چرخد و می گردد و می ماند آن جا

او می شود من !!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:15 | نویسنده : مهدیه سعیدی |
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...
دردش گفتنی نبود....!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!

برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:14 | نویسنده : مهدیه سعیدی |
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید

برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:14 | نویسنده : مهدیه سعیدی |
به نام خدا

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان
جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:13 | نویسنده : مهدیه سعیدی |

دختركى به ميز كار پدرش نزديك مى‌شود و كنار آن مى‌ايستد.
پدر كه به سختى گرم كار و زير و رو كردن انبوهى كاغذ و نوشتن چيزهايى در تقويم خود بود، اصلا متوجه حضور دخترش نمى‌شود
تا اينكه دخترك مى‌گويد: «پدر، چه مى‌كنى؟»

و پدر پاسخ مى‌دهد: «چيزى نيست عزيزم! مشغول مرتب كردن برنامه‌هاى كاريم هستم.
اينها نام افراد مهمى هستند كه بايد در طول هفته با آنها ملاقات داشته باشم.»

دخترك پس از كمى مكث و تأمل مى‌پرسد: «پدر! آيا نام من هم در بين آنها هست؟»


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:11 | نویسنده : مهدیه سعیدی |

جوانان‌ نمونه‌

درطول‌ تاريخ‌ بشريت‌ با جوانان‌ نمونه‌ وبزرگوار و بافضيلتي‌ برخوردمي‌كنيم‌ كه‌ هركدام‌ از آنها الگوي‌ خوبي‌ هستند براي‌ جواني‌ كه‌مي‌خواهد به‌ سعادت‌ برسد. اينك‌ براي‌ مثال‌ به‌ چند جوان‌ نمونه‌اشاره‌ مي‌كنيم‌:

يوسف‌ زيبا و صدّيق‌!

تقدير الهي‌ بر اين‌ قرار گرفت‌ كه‌ يوسف‌ زيبا و صدّيق‌ در خانة‌ عزيزمصر زندگي‌ كند. عزيز مصر كه‌ از همان‌ لحظة‌ اول‌ سخت‌ تحت‌ تأثيراصالت‌ و نجابت‌ يوسف‌ قرار گرفته‌ و پي‌ برده‌ بود كه‌ از خانداني‌ بزرگ‌و ريشه‌ دار است‌، به‌ همسرش‌ زليخا گفت‌: «در رعايت‌ حال‌ او بكوش‌!اميد است‌ در آينده‌ بحال‌ ما ثمربخش‌ باشد، يا او را بفرزندي‌ بگيريم‌».

زليخا كه‌ زني‌ زيبا و از شكوه‌ و جلال‌ خاصي‌ برخوردار بود، بعلت‌عنين‌ بودن‌ همسرش‌ عزيز، همچنان‌ دختر مانده‌ بود! يوسف‌، نيزبسيار زيبا و درخشان‌ و با حجب‌ و حيا بود. در مدت‌ 9 سالي‌ كه‌يوسف‌ در خانة‌ عزيز مصر بسر برد، زليخا در دل‌، عاشق‌ يوسف‌ شده‌بود و در پي‌ فرصتي‌ براي‌ عملي‌ كردن‌ اين‌ عشق‌ نامقدس‌ بود!

در يكي‌ از روزها، زليخا در حالي‌ كه‌ خود را آرايش‌ و زيباتر نموده‌ بود،يوسف‌ را به‌ اطاق‌ خوابش‌ فرا خواند و هنگامي‌ كه‌ يوسف‌ پاك‌، بي‌خبر از نيت‌ زليخا، به‌ اطاق‌ او داخل‌ شد، زليخا در را بست‌ و به‌يوسف‌ گفت‌: يوسف‌! اينك‌ من‌ در اختيار توام‌! يوسف‌ وقتي‌ متوجه‌منظور او شد گفت‌: «بخدا پناه‌ مي‌برم‌! خدايي‌ كه‌ جايگاهم‌ را خوب‌قرار داد. حقيقتاً ستمكاران‌ رستگار نشوند». در اين‌ موقع‌ يوسف‌بطرف‌ در دويد تا از اطاق‌ خارج‌ شود، ولي‌ زليخا از پشت‌ پيراهن‌يوسف‌ را گرفت‌ تا او را نگاه‌ دارد، امّا پيراهن‌ پاره‌ شد و يوسف‌ ازاطاق‌ خارج‌ شد كه‌ ناگاه‌ عزيز مصر داخل‌ شد و آن‌ صحنه‌ را ديد.زليخا زرنگي‌ كرد و به‌ شوهرش‌ گفت‌: «مجازات‌ كسي‌ كه‌ نظر بد به‌زنت‌ داشته‌ باشد زندان‌ يا شكنجه‌ است‌» يوسف‌ گفت‌: او از من‌كام‌ خواست‌! عزيز مصر از پاره‌ شدن‌ پيراهن‌ يوسف‌ پي‌ به‌ ماجرا برد وبه‌ زنش‌ گفت‌: اين‌ مكر و فريب‌ شما زنان‌ است‌ و تو خطاكار بوده‌اي‌!

در هر حال‌ زليخا هر تلاشي‌ را بكار گرفت‌ تا دل‌ يوسف‌ را بد0ست‌آورد، آن‌ جوان‌ پاك‌ و طاهر تن‌ به‌ گناه‌ نداد تا اينكه‌ يوسف‌ به‌ خدايش‌عرض‌ كرد: «خدايا! زندان‌ برايم‌ از آنچه‌ اين‌ زنان‌ از من‌ مي‌خواهند،بهتر است‌!» چندي‌ بعد يوسف‌ را به‌ زندان‌ انداختند و مدت‌حداكثر 14 سال‌ و حداقل‌ (ع) سال‌ در زندان‌ بسر برد ولي‌ حاضر نشدتن‌ به‌ گناه‌ دهد و روح‌ و روان‌ خود را با شهوت‌ نامشروع‌ آلوده‌ نمايد.در مقابل‌ اين‌ تقوا و مبارزة‌ با نفس‌، خداوند به‌ يوسف‌، پادشاهي‌ وحكمت‌ عطا نمود.

داود شجاع‌ و قهرمان‌

وقتي‌ طالوت‌ پيامبر با لشگر كوچك‌ و بي‌سلاح‌ خود در مقابل‌ جالوت‌ستمكار با لشگر انبوه‌ ومسلح‌ او صف‌ ارايي‌ كردند، بسياري‌ در ذهن‌خود مي‌پنداشتند كه‌ شكست‌ طالوت‌ حتمي‌ است‌. هنگامي‌ كه‌ خودجالوت‌ كه‌ پهلواني‌ درشت‌ اندام‌ و جنگجو و مبارز بود، از صف‌لشگرش‌ بيرون‌ آمد و درمقابل‌ سپاه‌ طالوت‌ ايستاد و مبارز طلبيد،هيچيك‌ از سپاهيان‌ طالوت‌ جرعت‌ نكردند كه‌ با او مبارزه‌ تن‌ به‌ تن‌كنند! جالوت‌ مرتب‌ با صداي‌ رعد آساي‌ خود هم‌ رزم‌ مي‌طلبيد ولي‌باز كسي‌ جرعت‌ مبارزة‌ با او را پيدا نكرده‌ بود. ناگاه‌ داود جوان‌،داوطلب‌ مبارزه‌ با جالوت‌ شد! او از طالوت‌ اجازه‌ نبرد خواست‌، امّاطالوت‌ گفت‌: تو نوجواني‌! صبر كن‌ تا ديگري‌ كه‌ از تو بزرگتر و قوي‌تراست‌، به‌ جنگ‌ او برود! ولي‌ داود براي‌ جنگ‌ كردن‌ اصرار نمود واجازه‌ رفتن‌ به‌ ميدان‌ را از طالوت‌ كسب‌ كرد. بدستور طالوت‌ زره‌ برتنش‌ پوشاندند و نيزه‌ به‌ دستش‌ دادند و كلاهخود بر سرش‌ نهادند، امّاداود كه‌ تا آن‌ زمان‌ زره‌ نپوشيده‌ بود، زره‌ و كلاهخود را در آورد و به‌كناري‌ افكند و سپس‌ خم‌ شد و چند عدد سنگ‌ براي‌ فلاخن‌ خودبرداشت‌ و آمادة‌ نبرد با جالوت‌ شد.

داود در مقابل‌ قهرمان‌ دشمن‌ قرار گرفت‌. جالوت‌ با ديدن‌ او به‌ خنده‌افتاد و گفت‌: چگونه‌ جرعت‌ كردي‌ با دست‌ خالي‌ و بدون‌ لباس‌جنگي‌ به‌ جنگ‌ من‌ بيائي‌؟ داود گفت‌: لباس‌ جنگ‌ را بتو بخشيدم‌!اينك‌ با همين‌ سلاح‌ و با ايمان‌ بخداوند به‌ ميدان‌ تو آمده‌ام‌ و هم‌اكنون‌ خواهي‌ ديد كه‌ ايمان‌ بخدا چه‌ مي‌كند! سپس‌ سنگي‌ در فلاخن‌گذاشت‌ و پيشاني‌ دشمن‌ را هدف‌ گرفت‌ و چند بار آن‌ را به‌ دور سرش‌چرخاند و در حالي‌ كه‌ عضلاتش‌ فشرده‌ شده‌ بود و نيروي‌ بازويش‌جمع‌ گشته‌ بود، آن‌ را پرتاب‌ نمود! فشار دست‌ داود و پرتاب‌ سنگ‌چنان‌ قوي‌ و سريع‌ بود كه‌ پيشاني‌ جالوت‌ را شكافت‌ و خون‌ از آن‌جاري‌ شد. داود سنگ‌ دوم‌ را با همان‌ سرعت‌ و قدرت‌ پرتاب‌ كرد ومغز جالوت‌ را متلاشي‌ نمود. قهرمان‌ دشمن‌ نقش‌ برزمين‌ شد! آنگاه‌سپاه‌ طالوت‌ حمله‌ كردند و آنها را كه‌ متحيّر و مرعوب‌ شده‌ بودند،شكست‌ دادند. بعدها داود به‌ پيامبري‌ رسيد و سپس‌ نبوت‌ به‌ پسرش‌سليمان‌ منتقل‌ شد.

يحياي‌ شهيد

حضرت‌ زكريا (ع) در پيري‌ و بعد از عمري‌ در حسرت‌ فرزند،صاحب‌ پسري‌ شد كه‌ او را يحيي‌ نام‌ نهاد. يحيي‌ نوزادي‌ زيبا و خوش‌تركيب‌ بود، و در همان‌ سنين‌ بچگي‌، انديشه‌اي‌ تابناك‌ و هوشي‌سرشار و استعدادي‌ فارق‌ العاده‌ داشت‌. طبق‌ آيات‌ قرآن‌، خداوند دركودكي‌ به‌ او حكمت‌ و دانش‌ داد.

يحيي‌ از همان‌ كودكي‌ از مردم‌ كناره‌ مي‌گرفت‌ و حال‌ و هواي‌ خاصي‌داشت‌! او چنان‌ دلباختة‌ خداوند بود و چندان‌ به‌ عبادت‌ مي‌پرداخت‌و اشگ‌ مي‌ريخت‌ كه‌ رفته‌ رفته‌ بدنش‌ نحيف‌ و لاغر گرديد. او از همان‌خردسالي‌ مردم‌ را به‌ خدا دعوت‌ مي‌نمود و آنان‌ را با بيانات‌ پرشورخود، موعظه‌ مي‌كرد و از نافرماني‌ خدا برحذر مي‌داشت‌! او آنچنان‌به‌ قيامت‌ معرفت‌ داشت‌ كه‌ هرگاه‌ در مجلسي‌ سخن‌ از قيامت‌ و جهنم‌مي‌شد، تاب‌ نمي‌آورد و گاه‌ بيهوش‌ مي‌شد و گاه‌ سر به‌ بيابان‌ مي‌گذاشت‌.

پادشاه‌ زمان‌ يحيي‌ شخصي‌ بنام‌ «هيروديس‌» بود كه‌ با زني‌ بنام‌«هيروديا» ازدواج‌ كرده‌ بود. اين‌ زن‌ از شوهر سابق‌ خود دختري‌ زيبا وفتنه‌گر و دلربا داشت‌. پادشاه‌ كم‌كم‌ عاشق‌ اين‌ دختر شد و تصميم‌ به‌ارتباط‌ نامشروع‌ با او را گرفت‌. اين‌ مطلب‌ در ميان‌ مردم‌ پخش‌ شد وبگوش‌ يحيي‌ (ع) رسيد. يحيي‌ به‌ پادشاه‌ هشدار داد كه‌ اين‌ عمل‌برخلاف‌ حكم‌ تورات‌ و شرع‌ موسي‌ مي‌باشد! و بايد از مراوده‌ وازدواج‌ با اين‌ دختر كه‌ محرم‌ پادشاه‌ است‌، بپرهيزد! مخالفت‌ يحيي‌ بااين‌ مسئله‌ باعث‌ شد تا هيروديا و دخترش‌، كينة‌ يحيي‌ را به‌ دل‌ گرفتندو تصميم‌ به‌ شهيد كردن‌ او گرفتند. در موقعيتي‌ كه‌ دختر، دل‌ شاه‌ رااسير خود كرده‌ بود، حكم‌ شهادت‌ يحيي‌ را گرفتند و مأمورين‌ شاه‌ سريحيي‌ را بريدند و در ميان‌ طشتي‌ براي‌ مادر و دختر بردند! خدا درقرآن‌ بر او هم‌ در هنگام‌ ولادتش‌ و هم‌ در هنگام‌ شهادتش‌، سلام‌نموده‌ است‌.

مريم‌ پاك‌ و عابده

مريم‌ دختري‌ بود كه‌ بخاطر نذر مادرش‌، از همان‌ كودكي‌ در معبدبيت‌المقدس‌ و تحت‌ تربيت‌ حضرت‌ زكريا (ع) بزرگ‌ شد. وقتي‌ مريم‌به‌ سن‌ تكليف‌ رسيد، متوجه‌ شد كه‌ مانند ساير زنان‌ نيست‌ و عادت‌ماهانه‌ و ساير آلودگيهاي‌ زنانه‌ را ندارد. او از همان‌ اوقات‌، تمايل‌شديدي‌ به‌ عبادت‌ پروردگار داشت‌ و هميشه‌ در محراب‌ به‌ عبادت‌مشغول‌ بود. مريم‌ در اثر تقرب‌ بخدا به‌ مقامي‌ رسيد كه‌ بدون‌ واسطه‌از طرف‌ خدا براي‌ او غذاي‌ بهشتي‌ مي‌رسيد. مريم‌ هم‌ زني‌ عابده‌ بودو هم‌ صورتي‌ زيبا و اندامي‌ متناسب‌ داشت‌. طولي‌ نكشيد كه‌ مقام‌معنوي‌ او زنان‌ و مردان‌ را متوجه‌ خود نمود و همه‌ از او به‌ پارسائي‌ ونيكي‌ نام‌ مي‌بردند.

حضرت‌ مريم‌ آنقدر به‌ خدا نزديك‌ شد و او را عبادت‌ نمود كه‌فرشتگان‌ با او سخن‌ مي‌گفتند. روزي‌ كه‌ درحال‌ عبادت‌ بود، فرشتگان‌به‌ او گفتند: «اي‌ مريم‌! خداوند تورا پاك‌ و پاكيزه‌ داشت‌ و از ميان‌تمام‌ زنان‌ عصر برگزيد و برهمه‌ آنان‌ برتري‌ داد. اي‌ مريم‌! هنگامي‌كه‌ ديگران‌ نماز مي‌گذارند تو نيز نماز بخوان‌ و خدايت‌ را در قنوت‌بياد آور و براي‌ او سجده‌ و ركوع‌ نما!» و در آية‌ ديگر در بارة‌ عفت‌و دوري‌ از شهوات‌ او مي‌فرمايد: «وَ مَرْيَم‌َ ابْنَت‌َ عِمْر'ان‌ الَّتي‌ اَحْصَنَت‌فَرْجَه'ا فَنَفَخْن'ا فيه‌ِ مِن‌ْ رُوحِن'ا وَ صَدَّقَت‌ْ بِكَلِم'ات‌ِ رَبِّه'ا وَ كُتُبِه‌ِ وَ ك'انَت‌ْمِن‌َ الْق'انِتين‌». يعني‌: مريم‌ زني‌ است‌ كه‌ عورت‌ خود را از حرام‌ حفظ‌كرد و ما هم‌ از روح‌ خود در او دميديم‌. او كلمات‌ و كتابهاي‌ خدا راتصديق‌ نمود و او از قنوت‌ كنندگان‌ بود.

اين‌ چنين‌ بود كه‌ مريم‌ با عبادت‌ و دوري‌ از گناه‌ و شهوات‌، به‌ مقام‌سروري‌ زنان‌ زمان‌ خود رسيد.

مصعب‌ بن‌ عمير!

يكي‌ از اصحاب‌ جوان‌ پيغمبر اسلام‌ در ايّام‌ قبل‌ از هجرت‌، مصعب‌بن‌ عمير است‌. او بسيار زيبا و عفيف‌، بلند همّت‌ و جوانمرد بود و پدرو مادرش‌ او را دوست‌ مي‌داشتند. مصعب‌ در مكه‌ّ مورد تكريم‌ واحترام‌ عموم‌ مردم‌ بود. بهترين‌ لباسها را مي‌پوشيد و در بهترين‌ شرائط‌كمال‌ و رفاه‌ و آسايش‌ زندگي‌ مي‌كرد. امّا با بعثت‌ پيغمبر اسلام‌، اوشيفتة‌ سخنان‌ آسماني‌ پيغمبراكرم (ص) و مجذوب‌ گفتار روحاني‌ ونافذ آن‌ حضرت‌ شد و بر اثر شرفيابي‌ مكرّر و شنيدن‌ آيات‌ قرآن‌، آئين‌اسلام‌ را صميمانه‌ پذيرفت‌ و به‌ شرف‌ مسلماني‌ نائل‌ آمد.

در محيط‌ مسموم‌ و خطرناك‌ آن‌ روز و بين‌ بت‌ پرستان‌ خودسر وجنايتكار مكّه‌، پيروي‌ از رسول‌ اكرم‌ و پذيرفتن‌ آئين‌ اسلام‌ بزرگترين‌جرم‌ شناخته‌ مي‌شد. كساني‌ كه‌ به‌ پيغمبر ايمان‌ مي‌آوردند و تعاليم‌عالية‌ اسلام‌ را در كمال‌ صفا و صميميت‌ مي‌پذيرفتند، جرئت‌ اظهارنداشتند و حتي‌ المقدور ايمان‌ خود را از ديگران‌ حتّي‌ از كسان‌ وبستگان‌ خويش‌ پنهان‌ مي‌داشتند. بهمين‌ جهت‌ مصعب‌، مسلماني‌خود را به‌ كسي‌ نگفت‌ و فرائض‌ ديني‌ خويش‌ را تا آنجا كه‌ ممكن‌ بوددرخفا انجام‌ مي‌داد.

روزي‌ عثمان‌ بن‌ طلحه‌ او را در حال‌ نماز ديد و فهميد كه‌ او مسلمان‌شده‌ است‌. اين‌ خبر را به‌ مادر مصعب‌ داد و طولي‌ نكشيد كه‌ خبر به‌گوش‌ ديگران‌ رسيد و همه‌ جا صحبت‌ از مسلمان‌ شدن‌ مصعب‌ به‌ميان‌ مي‌آمد. مادر مصعب‌ وبقيه‌ بستگان‌ او وارد عمل‌ شدند و او را درخانه‌ زنداني‌ نمودند، تا شايد او دست‌ از اسلام‌ و پيغمبر بردارد. ولي‌او مقاومت‌ كرد و بنابر قولي‌ در ايام‌ زنداني‌ شدن‌، آيات‌ زيادي‌ از قرآن‌را حفظ‌ نمود. در هر حال‌ بعد از مدتي‌ از زندان‌ نجات‌ يافت‌ و جزءياران‌ نزديك‌ حضرت‌ شد.

روزي‌ دو نفر از محترمين‌ مدينه‌ و از قبيلة‌ خزرج‌ بنامهاي‌ اسعد بن‌زراره‌ و ذكوان‌ بن‌ عبد قيس‌ نزد پيغمبر آمدند و بعد از مسلمان‌ شدن‌،تقاضا كردند كه‌ حضرت‌ شخصي‌ را به‌ نمايندگي‌ از خود به‌ مدينه‌بفرستد تا قرآن‌ را به‌ مردم‌ آموخته‌ و آنان‌ را به‌ آئين‌ اسلام‌ دعوت‌ نمايد.

اين‌ اولين‌ بار بود كه‌ شهر بزرگ‌ و پراختلافي‌ مثل‌ مدينه‌ در خواست‌نماينده‌ كرده‌ بودند. و اولين‌ بار است‌ كه‌ حضرت‌ مي‌خواهد شخصي‌را به‌ نمايندگي‌ از طرف‌ خود به‌ شهري‌ بفرستد. پيشواي‌ اسلام‌ از ميان‌همة‌ مسلمانان‌ سالخورده‌ و جوان‌ و از بين‌ تمام‌ اصحاب‌ و ياران‌ خود،مصعب‌ بن‌ عمير جوان‌ را به‌ نمايندگي‌ خود برگزيد و او را براي‌ انجام‌آن‌ مأموريت‌ مهم‌ به‌ مدينه‌ فرستاد.

پیغمبر (ص) در هنگام‌ اعزام‌ مصعب‌ جوان‌ به‌ مدينه‌ فرمود:

مصعب‌ به‌ مدينه‌ رفت‌ و با نيروي‌ ايمان‌ و شور و شوق‌ جواني‌ كار خودرا آغاز كرد و او با تلاوت‌ آيات‌ قران‌ و گفتار آتشين‌ در سخنرانيها واخلاق‌ اسلامي‌ توانست‌ عدة‌ زيادي‌ را مسلمان‌ كند. او اولين‌ شخصي‌است‌ كه‌ در مدينه‌ اقامة‌ جمعه‌ كرد و شخصيتهايي‌ مانند سعد بن‌ معاذو اسيد بن‌ خضير بدست‌ او مسلمان‌ شدند.

مصعب‌ در جنگ‌ بدر همراه‌ رسولخدا بود و عاقبت‌ در جنگ‌ احدبشرف‌ شهادت‌ نائل‌ آمد.

عبداللّه‌ بن‌ مسعود

او ششمين‌ شخصي‌ بود كه‌ مسلمان‌ شد و يكي‌ از مسلمانان‌ ثابت‌ قدم‌و دانشمند گرديد. عبدالّله‌ نزد پيامبر قرآن‌ را مي‌آموخت‌ و يكي‌ ازنويسندگان‌ وحي‌ بود.

روزي‌ عده‌اي‌ از مسلمانان‌ دور هم‌ جمع‌ شده‌ بودند كه‌ صحبت‌ از اين‌بميان‌ آمد كه‌ تابحال‌ غير از پيامبر (ص)، كسي‌ جرعت‌ تلاوت‌ قرآن‌ باصداي‌ بلند در بين‌ مشركين‌ را پيدا نكرده‌ است‌. عبداللّه‌ اعلام‌ آمادگي‌كرد تا اين‌ كار را انجام‌ دهد! مسلمانان‌ به‌ او گفتند: تو عشيره‌اي‌ نداري‌تا از تو دفاع‌ كنند. بگذار كسي‌ اين‌ كار را بكند كه‌ در صورت‌ خطر ،از اوحمايت‌ شود. عبداللّه‌ گفت‌: من‌ مي‌روم‌ و پشتيبان‌ من‌ خداست‌!

فرداي‌ آن‌ روز در حالي‌ كه‌ سران‌ مشركين‌ در كنار كعبه‌ بودند، عبداللّه‌آمد و در كنار مقام‌ ابراهيم‌ و در مقابل‌ مشركين‌، با صداي‌ بلند مشغول‌تلاوت‌ آيات‌ قرآن‌ شد! «بِسْم‌ِ اللّ'ه‌ِ الرَّحْم'ن‌ِ الرَّحيم‌ اَلرَّحْم'ن‌ عَلَّم‌َالْقُرآن‌ ...» مشركين‌ با شنيدن‌ آيات‌ قرآن‌، از اينكه‌ جواني‌ مانند عبداللّه‌اين‌ چنين‌ جرعت‌ پيدا كرده‌، خشمگين‌ شدند و بطرف‌ او هجوم‌آوردند و او را كه‌ همچنان‌ و بدون‌ ترس‌، مشغول‌ تلاوت‌ بود، زيرضربات‌ خود گرفتند! امّا عبداللّه‌ كه‌ جواني‌ لاغر و كوتاه‌ اندام‌ بود،دست‌ برنداشت‌ و بقدر لازم‌ قرآن‌ خواند. سپس‌ خود را نجات‌ داد ونزد مسلمانان‌ بازگشت‌. وقتي‌ مسلمانان‌ او را با صورتي‌ مجروح‌ديدند، گفتند: ما از همين‌ مي‌ترسيديم‌! عبداللّه‌ گفت‌: نه‌، چيز مهمي‌نيست‌! اگر بخواهيد فردا نيز براي‌ تلاوت‌ مي‌روم‌! مسلمانان‌ گفتند: نه‌!كافي‌ است‌. آنچه‌ آنها نمي‌خواستند را بگوش‌ آنان‌ رساندي‌!

بعدها او به‌ حبشه‌ رفت‌. سپس‌ به‌ مدينه‌ آمد و در جنگها در كنار پيامبربود. او بود كه‌ سر دشمن‌ بزرگ‌ اسلام‌ يعني‌ ابوجهل‌ را جدا كرد و براي‌پيامبر برد و پيامبر (ص) مژدة‌ بهشت‌ را به‌ او داد.

عتاب‌ بن‌ اُسيد

پس‌ از فتح‌ مكّه‌ بدست‌ مسلمين‌، طولي‌ نكشيد كه‌ جنگ‌ حُنين‌ پيش‌آمد. ناچار بايد رسول‌ اكرم‌ و سربازانش‌ از مكّه‌ خارج‌ شوند و به‌ جبهة‌جنگ‌ بروند. از طرفي‌ لازم‌ بود براي‌ تنظيم‌ امور اداري‌ آن‌ شهر كه‌بتازگي‌ از دست‌ مشركين‌ خارج‌ شده‌، فرماندار لايق‌ و مدبّري‌ تعيين‌شود كه‌ در كمال‌ شايستگي‌ بكارهاي‌ مردم‌ رسيدگي‌ كند و بعلاوه‌ ازبي‌نظمي‌هائي‌ كه‌ ممكن‌ است‌ دشمنان‌ بوجود آورند، جلوگيري‌نمايد.

پيشواي‌ اسلام‌ از بين‌ تمام‌ مسلمين‌، جوان‌ بيست‌ و يك‌ ساله‌اي‌ را بنام‌«عتاب‌ بن‌ اسيد» براي‌ آن‌ مقام‌ بزرگ‌ برگزيد و بنام‌ وي‌ فرمان‌ صادركرد. و به‌ او دستور داد كه‌ امامت‌ جماعت‌ مردم‌ را بعهده‌ بگيرد.حضرت‌ به‌ او فرمود: آيا ميداني‌ تو را به‌ چه‌ مقامي‌ برگزيده‌ام‌؟ تو راحاكم‌ و امير اهل‌ حرم‌ خدا و ساكنين‌ مكه‌ كرده‌ام‌. و اگر بين‌ مسلمين‌كسي‌ از تو براي‌ اين‌ مقام‌ شايسته‌تر بود، او را انتخاب‌ مي‌نمودم‌. اواولين‌ كسي‌ بود كه‌ بعد از فتح‌ مكه‌ در آن‌ شهر نماز جماعت‌ اقامه‌نمود.

انتصاب‌ يك‌ جوان‌ بيست‌ و يك‌ ساله‌ به‌ اين‌ مقام‌ باعث‌ رنجش‌خيلي‌ها شد! عده‌اي‌ زبان‌ به‌ شكايت‌ گشودند و گفتند: رسول‌اكرم (ص) دوست‌ دارد ما حقير و پست‌ باشيم‌! به‌ همين‌ جهت‌ جوان‌نورسي‌ را بر مشايخ‌ عرب‌ و بزرگان‌ حرم‌، امير و فرمانروا كرده‌ است‌!

وقتي‌ اين‌ سخنان‌ به‌ گوش‌ پيامبر كه‌ خارج‌ از مكه‌ بود رسيد، نامه‌اي‌ به‌اهل‌ مكه‌ نوشت‌ و در كمال‌ صراحت‌ به‌ لياقت‌ و كارداني‌ عتاب‌ بن‌اسيد اشاره‌ نمود و تأكيد كرد كه‌ همة‌ مردم‌ موظفند از اوامر وي‌اطاعت‌ كنند و دستورهاي‌ او را بكار بندند. در آخر نامه‌ اين‌ جملة‌بسيار زيبا را نوشت‌: «وَ لا' يَحْتَج‌ّ مُحَتَج‌ٌ مِنْكُم‌ في‌ مُخ'الَفَتِه‌ِ بِصِغَرِ سِنِّه‌ِ!فَلَيْس‌َ الاَْكْبَرُ هُوَ الاَفْضَل‌ بَل‌ِ الاَفْضَل‌ُ هُوَ الاَكْبَر!» يعني‌: كسي‌ كوچكي‌ سن‌او را دليل‌ ناكار آمد بودنش‌ نياورد كه‌ بزرگتر برتر نيست‌! بلكه‌ برتربزرگتر است‌!

عتاب‌ تا آخر عمر پيغمبر اكرم (ص) فرماندار مكه‌ بود و خدمات‌درخشاني‌ را انجام‌ داد.

اسامة‌ بن‌ زيد

پيغمبر اكرم (ص) در روزهاي‌ آخر زندگي‌ خود، مسلمين‌ را براي‌جنگ‌ باكشور نيرومند روم‌ بسيج‌ كرد. تمام‌ افسران‌ ارشد و اُمراءارتش‌، كلية‌ بزرگان‌ مهاجرين‌ و انصار، همة‌ شيوخ‌ عرب‌ و رجال‌ باشخصيت‌ در اين‌ لشگر عظيم‌ بودند. يك‌ روز حضرت‌ براي‌ باز ديد ازلشگر خارج‌ شد و مشاهده‌ كرد كه‌ همة‌ بزرگان‌ مهاجر و انصار از قبيل‌ابوبكر و عمر و سعد بن‌ ابي‌ وقاص‌ و سعد بن‌ زيد و ابوعبيده‌ و قتادة‌ وبقيه‌ حاضرند. بدون‌ ترديد فرماندهي‌ چنين‌ سپاه‌ عظيمي‌ فوق‌ العاده‌و مهم‌ است‌ و حتما بايد لايق‌ترين‌ افسر از طرف‌ پيشواي‌ اسلام‌ براي‌آن‌ مقام‌ مهم‌ برگزيده‌ شود. رسول‌ اكرم (ص) اسامه‌ را كه‌ 18 ساله‌ بوداحضار كرد و پرچم‌ فرماندهي‌ را با دست‌ خود بست‌ واو را به‌فرماندهي‌ برگزيد! و اين‌ موضوع‌ از نظر تاريخ‌ نظامي‌ كم‌نظير بلكه‌بي‌نظير است‌.

اين‌ انتصاب‌ باعث‌ حيرت‌ و اعتراض‌ خيلي‌ها شد! و مي‌گفتند: اين‌جوان‌ نبايد فرمانده‌ مهاجرين‌ سابقه‌دار و پيش‌ كسوت‌ باشد؟

وقتي‌ خبر به‌ حضرت‌ رسيد، پيامبر خيلي‌ ناراحت‌ شد و بر منبر رفت‌و فرمود: اي‌ مردم‌! اين‌ چه‌ حرفي‌ است‌ كه‌ در بارة‌ فرماندهي‌ اسامه‌زده‌ايد؟ بخداوند بزرگ‌ قسم‌ ياد مي‌كنم‌ كه‌ ديروز زيد بن‌ حارثه‌ براي‌فرماندهي‌ لشگر (درجنگ‌ موته‌) مناسب‌ بود و امروز پسرش‌ اسامه‌!

از اين‌ سه‌ نمونه‌ متوجه‌ مي‌شويم‌ كه‌ ارزش‌ نسل‌ جوان‌ در مكتب‌اسلام‌، همواره‌ مورد توجه‌ بوده‌ است‌. اگر دنياي‌ امروز بفكر افتاده‌ تاجوان‌ جوان‌! كند و آنان‌ را مورد توجه‌ و نظر قرار دهد، چهارده‌ قرن‌پيش‌ اسلام‌، به‌ اين‌ كار اساسي‌ دست‌ زد و امور جوانان‌ را مورد توجه‌قرار داد.

حضرت‌ علي‌ّ اكبر

او يكي‌ از زيباترين‌ چهره‌ هاي‌ خاندان‌ نبوت‌ است‌. جواني‌ رشيد،خوش‌ سيما، برازنده‌ كه‌ در هنگام‌ نبرد كربلا، 18 ساله‌ بوده‌ است‌. اوفرزند حسين‌ (ع) ، قهرمان‌ تاريخ‌ اسلام‌ و زنده‌ كنندة‌ دين‌ مي‌باشد.علي‌ّ اكبر آنچنان‌ كاردان‌ و لايق‌ و شبيه‌ به‌ پيامبر (ص) بود كه‌ روزي‌معاويه‌ گفت‌: اگر قرار باشد خلافت‌ در بني‌ هاشم‌ قرار گيرد، شايسته‌ترين‌ فرد، علي‌ اكبر است‌! او در نبرد نا برابر كربلا،از دين‌ و ولايت‌ دفاع‌نمود و با هزاران‌ نفر به‌ جنگ‌ پرداخت‌ و دهها نفر از دشمن‌ را بخاك‌انداخت‌ و چنان‌ جنگي‌ كرد كه‌ در تاريخ‌ آمده‌ است‌: آنچنان‌ از كشته‌دشمن‌، پشته‌ ساخت‌ كه‌ صداي‌ ضجّه‌ و شيون‌ از دشمن‌ بلند شد!

عاقبت‌ دشمن‌ با خيل‌ سواران‌ خود، او را شهيد نمودند. و او هم‌ باخون‌ خودش‌، حماسة‌ كربلائيان‌ را جاودانه‌تر نمود.

حضرت‌ ابوالفضل‌ العبّاس‌

شخصيت‌ ابوالفضل‌ (ع) آنچنان‌ مردم‌ دوستدار ولايت‌ را تحت‌ تأثيرقرار داده‌ كه‌ دربين‌ شهداي‌ كربلا، ارادت‌ خاصي‌ به‌ او وجود دارد. حتي‌ مردم‌عراق‌ هم‌ ،علاقة‌ خاصي‌ به‌ عباس‌ علمدار درخود احساس‌ مي‌كند.

با اينكه‌ دشمن‌ براي‌ او امان‌ نامه‌ آورد تا او و برادرانش‌، جان‌ سالم‌ ازصحنة‌ كربلا بدر برند، ولي‌ او با وفاداري‌ و اطاعت‌ از ولايتي‌ كه‌ در دل‌داشت‌، ماند و تا آخرين‌ لحظة‌ زندگي‌ خود از امامت‌ دفاع‌ نمود. اوآنچنان‌ شجاع‌ بود كه‌ وقتي‌ براي‌ آوردن‌ آب‌ به‌ طرف‌ فرات‌ رفت‌،نگهبانان‌ فرات‌ را كه‌ بيش‌ از چهارهزار نفر بودند، پراكنده‌ نمود. عباس‌با اينكه‌ بسيار تشنه‌ بود، ولي‌ بياد حسين‌ تشنه‌ لب‌ آب‌ فرات‌ نخورد!او تا دست‌ دربدن‌ داشت‌، دشمن‌ جرعت‌ نزديك‌ شدن‌ به‌ وي‌ را پيداننمود. وقتي‌ بطور ناجوانمردانه‌، دست‌ راستش‌ را قطع‌ كردند،صدازد:

وَ اللّ'ه‌ اِن‌ْ قَطَعْتُم‌ يَميني‌ اءنّي‌ اُح'امي‌ اَبَداً عَن‌ْ ديني‌

بخدا اگر دست‌ راستم‌ را قطع‌ كرديد، من‌ دست‌ از حمايت‌ دينم‌ برنمي‌دارم‌.

او رجز مي‌خواند و مي‌گفت‌ كه‌ از مرگ‌ هراسي‌ ندارد. و جانش‌ فداي‌حسين‌ باد!

در هر حال‌ دشمن‌ او را بشهادت‌ رساند، امّانام‌ و ياد و جانفشاني‌ او درراه‌ دين‌ و ولايت‌ تا ابد زنده‌ خواهد بود.


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:11 | نویسنده : مهدیه سعیدی |

 


ويژگي‌هاي شخصيتي حضرت علي اكبر (ع):

 حضرت علي اكبر (ع) اولين فرزند امام حسين است كه در 11 شعبان در شهر مدينه به دنيا آمد.
  با توجه به كلماتي كه در زيارتنامه امام حسين (ع) و مطالبي كه در كتاب‌ها در خصوص شيوه زندگي ايشان مي‌بينيم، بسيار اعجاب‌انگيز است.
  حضرت علي اكبر (ع) را پسر امام حسن و امام حسين ياد كرده‌اند، چرا كه از نور دو امام كه صاحب ولايتند، بهره برده و امام زمان خويش را كه امام حسن (ع) باشد، درك كرده است.
بقیه در ادامه مطلب....

برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:8 | نویسنده : مهدیه سعیدی |

در سجده آنچه خواست علی مستجاب شد
محراب پر ز خون دل بوتراب شد


سیمرغ عشق، از قفس آزاد گشت باز
آری قسم به کعبه، علی(ع) کامیاب شد


لرزان اساس خلقت و سرگشته کائنات
جانها ز داغ او، همه در التهاب شد


پیچید در فضای جهان بانگ «قد قُتِل»
روح الامین به سوی زمین با شتاب شد


بر سر زدند جمله مَلَک‏های آسمان
گریان، که پایگاه هدایت خراب شد


گیسوی شب، سپید شد از داغ مرتضی
وقت سحر، که صورتش از خون خضاب شد


کشتند چونکه شیر خدا را به سجده‏گاه
دیگر برای کشتن حق فتح باب شد


جسمی به خاک رفت که جان‏ها فدای اوست
داغی به جای ماند، که دل‏ها کباب شد


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:7 | نویسنده : مهدیه سعیدی |

حجت‌الاسلام عباس نظری امر به معروف و نهی از منکر نیازمند عزم ملی است معاون فرهنگی اداره کل تبلیغات اسلامی استان قزوین گفت: امر به معروف و نهی از منکر نیازمند عزم ملی است. به گزارش روابط عمومی اداره کل تبلیغات اسلامی استان قزوین معاون فرهنگی اداره کل تبلیغات اسلامی استان قزوین در گفتگویی با اشاره به فرمایش رهبر انقلاب که هرکجا عزم ملی صورت گرفت مشکلات کشور حل شده است اظهارداشت: در بحث امر به معروف مجلس باید به کمک مردم بیاید. حجت‌الاسلام عباس نظری در رابطه با جایگاه و وضعیت امر به معروف و نهی از منکر اظهار داشت: این دو فریضه الهی است که قوام سایر فرائض و واجبات الهی بستگی به احیای این دو امر دارد. وی افزود: در حقیقت باید گفت توجه به امر به معروف و نهی از منکر در استان و حتی کشورمان مظلوم واقع شده است و آنچنان که شایسته است جایگاه واقعی خود را پیدا نکرده است. نظری با بیان اینکه این واجب الهی مانند بقیه فروع دین باید جدی گرفته شود اذعان داشت: یعنی همانطور که نماز و روزه واجب عینی است امر به معروف و نهی از منکر نیز واجب عینی است و حداقل تکلیف ما در این مورد تذکر لسانی می باشد که متاسفانه همین مورد هم در جامعه کمرنگ شده است. وی ادامه داد: اگر هر کس در تذکر لسانی به حداقل وظیفه خود عمل نماید بخشی از ناهنجاری های جامعه ما حل خواهد شد، اولین راهکار در راستای عملیاتی کردن این واجب الهی این است که امر به معروف و نهی از منکر را حکومتی نکنیم فقط مرحله سوم آن مربوط به حکومت می‌شود. معاون فرهنگی اداره کل تبلیغات اسلامی استان قزوین با انتقاد از این مسئله که چرا باید این تفکر باشد که امر به معروف فقط وظیفه دولت است ابراز داشت: در واقع وظیفه هر فرد مسلمانی است که به آن عمل کند و اگر ما به این فریضه عمل کردیم و نتیجه بخش نبود عملکرد فیزیکی و برخورد قانونی آن بر عهده حکومت می باشد. وی به دومین راهکار اشاره کرد و گفت: باید توجه و اهتمام همه مردم و مسئولین به این فریضه مانند نماز و روزه باشد نه اینکه فقط به آن باور داشته باشیم همانگونه که قیامت از نماز می پرسند از امر به معروف و نهی از منکر هم خواهند پرسید؛ سومین راهکار هم این است که خانواده ها در این زمینه ورود پیدا کنند و باعث اصلاح جامعه شوند. این کارشناس فرهنگی با تاکید بر اینکه جامعه کوچکی به نام خانواده می تواند جامعه بزرگتری چون کشور و استان و شهر را بسازد خاطرنشان کرد: چهارمین راهکار این است که طبق احادیثی که ازمعصومین روایت شده است همه ما مسئول هستیم و فقط نباید مدیران جامعه را مسئول بدانیم زیرا اگر مردم همراهی لازم را نداشته باشند دولت موفق نخواهد بود. وی در ادامه اظهارداشت: از ابتدای انقلاب هر کجا مردم ورود پیدا کردند و به فرموده رهبر انقلاب عزم ملی صورت گرفت مشکلات کشور حل شده است در جنگ سخت با دست خالی از امکانات، هشت سال دفاع صورت گرفت لذا در این وضعیت معضلات اجتماعی باید خانواده ها ورود پیدا کنند؛ یعنی وقتی هر شخص به تکلیف خود عمل نماید دولت اگر کوتاهی داشته باشد مجبور به رفع آن می‌شود. نظری ادامه داد: اگر مردم به طور جدی وارد میدان شوند دولت مجبور خواهد شد برای همراهی با آنان در بخش هایی که ضعف وجود دارد با مدیریت و برنامه ریزی مدون رفع ایراد و معضل کند؛ همچنین اصل هشتم قانون اساسی که دکترین آن دو سال پیش برگزار شد اما جدی گرفته نشد باید اِحیا شود زیرا در غیر این صورت همچنان مشکلات باقی خواهد ماند. وی با بیان اینکه اگر اصل هشتم قانون اساسی جدی گرفته شود تکلیف و وظایف سازمان های مختلف مشخص می‌شود ابراز داشت: مجلس شورای اسلامی باید قوانین اجرایی این اصل را تصویب کند و به دستگاه های متولی آن ابلاغ کند اما در حال حاضر ستاد پیگیری امر به معروف و نهی از منکر در همه استانها معاونت اجرایی و فرهنگی دارد و اقدامات خوبی صورت گرفته اما کافی نیست. معاون فرهنگی اداره کل تبلیغات اسلامی استان قزوین افزود: البته گاهی مشکلات زیاد است و انجام برنامه ها و فعالیت ها در مقابل معضلات بهره وری خود را نشان نمی دهد اگر بخواهیم در این زمینه موفق باشیم همه باید بسیج شده و هر کسی در هر جایگاهی اعم از سیاسی، علمی، فرهنگی و اجرایی و فردی این دو فریضه را عملیاتی کند. وی با بیان اینکه کوتاهی در اجرایی کردن امر به معروف و نهی از منکر کل جامعه را درگیر عواقب ناگوارش می‌کند گفت: مهمترین معروف در جامعه امروز توجه به نماز است زیرا اگر نماز در جایگاه اصلی خود قرار بگیرد شاهد پیامدهای خوب و مفیدی در جامعه خواهیم بود چون نماز یاد خداست و با یاد خدا در جامعه از منکرات به دور خواهیم بود. نظری در پایان تاکید کرد: بزرگترین منکر در جامعه هم عمل نکردن به قوانین نظام مقدس جمهوری اسلامی است که باید مراقب این موارد باشیم.


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 آبان 1393برچسب:, | 19:6 | نویسنده : مهدیه سعیدی |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.